عا شقا ن سرشکسته گذشتنند
شرمسار ترانهای بی هنگام خویش
وکوچه ها بی زمزمه ماند
وصدای پای سربازان شکسته
گذشتند خسته بر اسبان تشریح
و لته های بیرنگ غروری نگونسار برنیزهایشان
تراچه سود فخربه فلک بر فروختن
هنگامی که هر غبار راه لعنت شده
نفرینت میکند
ترا چه سود از باغ ودرخت
که با یاسها به داس سخن گفته ای
آنجا که قدم بر نهاده باشی
گیا ه از رستن تن میزند
چرا که تو تقوی باخاک وآب را
هرگز باور نداشته ای
هر آن که سرگذ شت ما سرود بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه ی روسپیان باز میامدند
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
که مادران سیاهپوش
داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها سر بر نگرفته اند.
" شاملو"
Mittwoch, 21. April 2010
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen