سیلواره ی صبح
چراغ می کشی و ماهتاب می روید
ستاره می شکنی ، آفتاب می روید
گلوی گل چه فشاری به پنجه ی بیداد ؟
که یک بهار گل از این گلاب می روید
به تازیانه چه بندی خروشِ دریا را ؟
که کوهموج ، ز هر قطره آب می روید
ز خشمخنده ی یاران ، به چهره ی جلاد
هراسرعشه ای از اضطراب می روید
ز نعره های شقایق به باغ بی باران
بر آسمان سترون شهاب می روید
به بطنِ تفته ی شب ، این سیاهی ساکن
چه سیلواره ای از صبح ناب می روید
بر این کویرِ برهنه ببار خونم را
که سرخجنگلی از التهاب می روید
به دستهای چو فریادسرخ تا خورشید
هزار پرچم پر پیچ و تاب می روید
ردایِ سرخِ رفیقان بدوشِ شهر افتاد
ببین چه قامتی از انقلاب می روید
ایرج جنتی عطایی
Donnerstag, 2. September 2010
Abonnieren
Kommentare zum Post (Atom)
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen