دوستان عزیز به وبلاگ ناکجا آباد خوش آمدید

Montag, 28. Dezember 2009

آنکه گفت آری، آنکه گفت نه


آنکه گفت آری، آنکه گفت نه

سید ابراهیم نبوی



بیست سال قبل دو واقعه به فاصله چند ماه رخ داد. اول، واقعه ای بود که طی آن – آیت الله منتظری- یکی از رهبران حکومت از صندلی قدرت کناره گرفت و به خانه رفت و اصول خود را همچون چراغی فراراه زیستن حفظ کرد و آن دوم، سید علی خامنه ای، اصول خود یکسر به کناری نهاد و از صندلی قدرت بالا رفت، بالارفتنی که نه با قامتش هموار بود و نه با سرنوشت و قیامتش سازگار. آن اولی که گفته بود نه، جهان و آنچه در او بود، یکسره به خداوندگاران اقتدار بخشید و خلاصه کرد هر آنچه می خواست در خانه کوچک جانش و خانه کوچک روحش و خانه کوچک زندگی اش، و آن دیگری که آری گفت، تمام آن بزرگی و بزرگواری که داشت و عمری به آن مشهور و معروف بود، ترک گفت و جقه بر کلاه نهاد و کله راست کرد و لباس فاخر دولت و دین پوشید و کلید درهای قدرت را به جیب نهاد و درها گشوده گشت بر او یک به یک چنان که دلش می خواست.



صد سال پیش از این، یا با اندکی این سو و آن سو، مردی، امیری، بزرگی، که امیرکبیرش نام بود، از صندلی قدرت پائین آمد تا بگوید که سنت بزرگی و امارت را دروغ و دغای سیاست و رشوت برنمی تابد و اگر چه امیر زاده مطبخ سلطان بود و تربیت یافته خانه زادان درگاه، اما آموخته بود که آدمی بی شرافت و شهامت، امیر نمی تواند شد. پس سلطان امر کرد تا او را به تبعید فرستادند و مهر و امضای او بگرفتند و آخر کار گفت تا فصاد نیشتر را بیشتر بزند در حمام فین و کار تمام شود و امیر خلاص. همزمان با او، آن دیگری که از حسین نام غلامحسین را داشت، نور چشم و عزیز السلطنه درگاه و دربار شد و حرمتش چنان بود که حتی گربه شاه شهید را هم اگر با لگد می زد، هیچ کس حق نداشت به او چیزی بگوید، و همو بود که ملیجک دربار شد؛ غلامحسین نامش و عزیزالسلطنه درگاه السلطان بن السلطان بن سلطان والخاقان بن خاقان بن خاقان. یکی با یکی نه، مرگی برگزید و نامش به عزت و احترام ماند و هماره امیر می ماند و کبیر می ماند، و آن دیگری دهان جز به آری نگشود و نامش در تاریخ ملیجک شد و خنده ها بر او زدند کسانی که از اوراق سیاه گذشته برمی گذشتند.



و هزار سال پیش، امام را گفتند آری بگوی تا عزت بیابی و خویشان از کرامت درگاه و دربار برخوردار شوند و یاران و اصحاب، صاحبان اقتدار گردند و خدای او را گفته بود، و خدای در قصه امام حسین نوشته بود و خدای چنین می خواست تا آن امام " نه" بگوید و نه گفت و صاحبان زر و زور آمدند و راه بستند و از او جز اطاعت و آری چیزی نخواستند و چون آری نگفت، خونش مباح شد و مالش حلال و یارانش اسیر؛ و ذبیح خوانند او را که سرش به نیزه کردند، و آن سرزمین لعنت شد تا حتی خاک کربلا تا ابد به حال آن ظلم که رفته بود بگرید و مردمان تا ابد به حال آن کشته عزابدارند و حرمت آن " نه" بدارند. و هزار سال پیش یا بیشتر از پیش بود که مردانی چون طلحه و زبیر " آری" گفته بودند و بر مصطبه و منبر و سریر نشسته بودند و با اسبانی رهرو می رفتند و شمشیر سهم شان شد از جهان و روزی چند از جهان وام و کام گرفتند و از آنان طلحه و زبیر نامشان به عبرت ماند تا دیگران به آنان مانند نگردند و عبرت شدند از آن رو که آری گفته بودند و آری گفتن، یعنی میان مردمان و خویش شمشیر را نشان کردن و بوسه بر نیزه و تیغه تیز فرود آوردن و پای و دست بوسیدن.



و چندین سالی نمی گذرد که غلامحسینی دیگر، هم حداد و هم عادل، ملیجک درگاه و دربار شده است و عزیز سلطان نام گرفته است، از آن رو که ادب و فرهنگ را یکسره با یک آری بفروخت و دین و دولتش یگانه شد و معامله ای پرسود کرد از آن رو که نان بگرفت و نام بداد و خلعت بگرفت و عزت بداد و قدرت بگرفت و شرافت را یکسره فدیه سلطان کرد و این غلام حسین بود. و آن دیگری غلام نبود و حسین بود و زبان گفتن آری به کام نداشت و بیست سال گوشه نشسته بود و جز نقشی از روزگار بر بوم این دیار نزده بود و بیست سال جز به نه زبان نگشود و صم بکم بود، تا مردمان گفتند که لکنت بر زبانش چیره است. و آنکه نه می گوید زبانش به بلاغت گشوده نمی شود. و چون میان مردمان و دولت شمشیری کشیدند، این حسین، جز " نه" چیزی به زبان نداشت، پس " نه" گفت و از این گفت او مردمان یکسره " نه" گفتند که امیرشان نه گفته بود و امارت را به نه و نخواستن بدهند و امارتی که به آری آید جز خواری نشاید. پس این حسین را از ریاست فرهنگ نیز کنار نهادند چنان که پیش از این امارتی که مردمان به او داده بودند و حق او بود به نیزه و سلاح از او گرفته بودند.



زمان چونان رودی می رود از هزار سال قبل که حکایتی در کربلا گذشت و در عاشورا سری که نه گفته بود بر نیزه ها شد، و زمان گذشت و زمین چرخید و رودخانه گذر کرد به حمام فین و امیری دیگر نه گفت و خونی دیگر جاری شد بر زمین، و زمان گذشت و حسینعلی دیگر نه گفت و قدرت یکسره به کنار نهاد از آن رو که خون کشتگان بر زمین نتوانست ببیند و آری بگوید و خواری بیند، پس عزت و شرف و تنهایی را برگزید و زمان گذشت تا امروز که این میر را جز راه آن حسین و آن امیر و آن حسین دیگر راهی نمانده است، چرا که مردمان جز عدالت و آزادی و انتخاب چیزی دیگر نمی خواهند.



حکایت است که آنکه گفت آری، چیزی بگرفت و صم بکم بنشست و ننگی گزید و نامی نهاد و آنکه گفت نه، راهی خواست که جز دشواری و تلخی و سختی چیزی به او ندهند. و میر دشواری و سختی برگزید از آنکه مردمان در راهی دشوار بودند. و امروز روزگاری است که جز دشواری به مردمان ندهند و مردمانی که صبح خواهند، جز گذراندن شب راهی پیش پایشان نباشد. امروز روز انتخابی دشوار است، یزید، برخلاف گفته روضه خوانان قدرت، مظهر کفر و بیدینی نبود، بل، نماینده دین رسمی و ولی امر زمان خود بود، و حسین نیز آنکه بر قدرت خروج کرده بود و به قدرت نه گفته بود و حامیانش زنان و مردانی سبزپوش و سرخ زبان که اغتشاشگر و شورشگرشان خواندند. و دیگر همین، رودخانه می رود و گذشته به حال می رسد و مردانی که نه می گویند، سر خم نمی کنند تا تاریخ این سرزمین چیزی برای ماندن داشته باشد.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen